کتاب صوتی برتری خفیف اثر جف اولسون
3164 بازدید
صدای قاتلین را شنیدم که صدایم میکردند. آنها آن سوی دیوار بودند و فاصلۀ ما بسیار کم و تنها دیواری از چند تکه چوب و نایلون بود. صدایشان سرد و بیرحم، خشن و مصمم بود. “او اینجاست… ما میدانیم که یک جایی همین حوالی است… او را پیدا کنید… اماکولی را پیدا کنید”. آنها چند نفر بودند. میتوانستم چهرهشان را در هم مجسم کنم. دوستان و همسایههای سابقم بودند؛ کسانی که وقتی از سر کار برمیگشتند، مرا صدا میزدند و با عشق و محبت با من سلام و احوالپرسی کرده و مرا به خانههایشان دعوت میکردند. اما اکنون… یکی از آنها میگفت: “من 399 سوسک کشتهام، اماکولی چهارصدمی خواهد بود. این رقم خوبی است”. من از شدت ترس در گوشۀ حمام کوچکی که مخفیگاه ما بود، بدون هیچ حرکتی قوز کرده بودم. در این مخفیگاه هفت زن دیگر همراه من بودند. صدای آنها به تنم چنگ میانداخت. سعی کردم آب دهانم را قورت بدهم، اما انگار راه گلویم بسته شده بود. با خود فکر کردم: “اگر آنها مرا گیر بیاورند، خواهند کشت، آنها مرا خواهند کشت”. ناگهان دستهایم را روی هم گذاشتم، تسبیح و ذکر پدرم را به خاطر آوردم و در سکوت شروع به خواندن دعا کردم: “آه! ای خدا، خواهش میکنم کمک کن، نگذار اینجا و به این نحو بمیرم. نگذار این آدمکشها ما را پیدا کنند. نگذار من در این حمام بمیرم. خدایا خواهش میکنم، نجات بده مرا!” آدمکشها از آن خانه دور شدند و ما دوباره نفس کشیدیم. آنها رفتند، اما طی سه ماه بارها و بارها مجددا بازگشتند. من معتقدم خداوند به من زندگی دوباره بخشید. اما آنچه درخلال 91 روز در حمامی به اندازۀ یک انباری کوچک و ترسهایی که گاه تنم را میلرزاند، آموختم، این بود که نجات یافتن با زندگی دوباره یافتن بسیار تفاوت دارد… و این درس مرا برای همیشه تغییر داد. این تجربهای بود که در بحبوحۀ کشتار جمعی به من یاد داد چگونه به کسانی که از من تنفر داشتند در پی کشتن من بودند، عشق بورزم و کسانی که خانوادهام را بیرحمانه کشته بودند، ببخشم. اسم من اماکولی ایلی باگیزا و این داستان زندگی من است که چگونه در خلال یکی از خونبارترین نسلکشیهای تاریخ (در سال 1994 در رواندا) خدا را یافتم.
دیدگاه خود را ارسال نمایید
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد