
کتاب صوتی برتری خفیف اثر جف اولسون
3443 بازدید
روایت حوض سلطون از زبان زن فقیری است از اهالی تهران سال های ۱۳۴۲ كه دست در به دری روزگار او را به لایه های مختلف اجتماع می كشاند. بخشی از کتاب: چادر را به سر کشیدم، حسین را بغل کردم و زدم به کوچه. افتخارسادات داشت انگور سوا میکرد. راه را باز کرد بروم تو. گفتم: «نه شما بفرمائین. من حالا کار دارم.» هر چه فکرش را کردم، خوبیت نداشت جلوی اون بگم. خود قنبر هم داشت چرتکه میانداخت. افتخار سادات که انگورشو سوا کرد، گذاشت توی کفه ترازو. قنبر هم سنگ یک کیلویی را گذاشت توی اون کفه و گفت: «میشه پونزدهزار.» حسین دولا شد از روی پیشخون خرما ورداره، زدم روی دستش. توی دلم گفتم: حالا میخوای باز خدا و پیغمبرو به رخم بکشه. قنبر گفت: «هان، باز چی میخوای؟»
دیدگاه خود را ارسال نمایید
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد