کتاب صوتی برتری خفیف اثر جف اولسون
2708 بازدید
کتاب پخمه یکی از آثار طنز اجتماعی عزیز نسین محسوب میشود و زندگی مردی را به تصویر میکشد که قصد دارد در جامعهای فاسد و ناسالم در پی کسب روزی حلال باشد؛ اما در این راه با شکست مواجه میشود و به جرم گناه ناکرده به زندان میرود.
کتاب پخمه (Ölmüş eşek) تمثیلی از بسیاری افراد جامعه و شرایط واقعی پر از تزویر، دروغ و ناعادلانهی جامعه است. نویسنده در این داستان به بسیاری از تابوها، هنجارها و ارزشهای غیرمعقول جامعه میپردازد و ریشهی بیشتر شکستها، عقب ماندگیها و پسرفتها را در جوامعی مانند ترکیه و ایران وجود باورها و عقاید غلط مردمان میداند. از آنجا که نویسنده در طنز، بسیار قوی و برجسته است، نمیتوانید از خواندن این داستان لحظهای دست بکشید.
با وجود اینکه چند دهه از نگارش این اثر میگذرد و ترکیه توانست با تکیه بر اندیشمندانی همچون عزیز نسین راههای پیشرفت و موفقیت را طی کند باز هم هنوز عقب ماندگیهایی را در این کشور مشاهده میکنیم.
عزیز نسین (Aziz Nesin) نویسنده، طنزپرداز و مترجم مشهور و شناخته شدهی ترکیهای است. او در دسامبر سال 1915 در اطراف استانبول متولد شد و تحصیلاتش را در همانجا ادامه داد و به عنوان افسر فارغ التحصیل شد. او برخلاف علاقه خود مدتی را در این زمینه فعالیت نمود ولی بعد از مدتی آن را رها کرد و دوباره به نویسندگی ادامه داد.
وقتی وارد راهرو شدم، دیدم یک نفر داره به طرفم میاد. بچهها حق نداشتند بعد از شیپور خواب، از اتاقشان خارج بشوند. فهمیدم او یکی از افسرهاست. مخصوصاً از صدای قرچ قرچ چکمههاش، دانستم سروان «بالیوس» است.
چنان دست و پامو گم کردم که مثل موشی که گربه میبینه، سر جام وایستادم. لحظهی خطرناکی بود. اگر جناب سروان با قابلمهی کتلت مرا میدید، حسابم پاک بود.
در همان حالت گیجی و نا امیدی، بدون اراده دری را که کنارش ایستاده بودم باز کردم و به سرعت داخل اتاق شدم و در را بستم. صدای پای سروان نزدیکتر میشد. پشت در اتاق که رسید، ایستاد.
انگار یک چیزی توی دلم پاره شد: «خدایا! اگر مرا دیده باشه و بیاد تو تکلیفم چیه؟» هر چه دعا به خاطر داشتم خواندم و به خودم فوت کردم که از دست جناب سروان جان سالم به در ببرم.
دعام مستجاب شد و پس از چند لحظه، جناب سروان راه افتاد و با قدمهای شمرده دور شد.
یک کمی حالم جا آمد و حواس پنجگانهام شروع به کار کرد. صدای خرّوپف عجیبی به گوشم خورد. تا به حال از بس ناراحت بودم متوجه این صدا نشده بودم. سرم را برگرداندم که دیدم یک نفر روی تخت خوابیده و یک دست لباس ژنرالی رو دستهی صندلی کنار تختخواب آویزان بود. آه از نهادم در آمد. «ای دل غافل! چه بدبختی بزرگی! من بیچاره چرا مثل دزدهای ناشی به کاهدان زدهام؟»
خرّوپف او مثل صدای یک دسته موزیک چهل نفری بود که کنترل آنها از دست رهبر ارکستر خارج شده باشد.
دیدگاه خود را ارسال نمایید
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد